ماه کوچولوی قلب ما

ماهك تو شكم ماماني

1394/8/17 22:33
نویسنده : مامان و بابا
319 بازدید
اشتراک گذاری
عزيزدلم بعداز٣سال ازازدواجمون، منوبابايي تصميم گرفتيم يك فرشته بيادتوزندگيمون وبشه بهونه ي شيرين  زندگي عاشقانمون،من كلي برنامه ريزي كردم ومطالعه كه چه ماهي براي ورود فرشته ي من مناسبه وتصميم گرفتم بهمن باشه كه به عقيده ي خيلي ازروانشناسا كودك نيمه دومي موفق ترن وخيلي دليلاي ديگه بودكه دوست داشتم ورودت به دنياتوي اين ماه باشه. من موهامو رنگ كردم چون توي نه ماه نميتونستم واين تنوع لازم بود پيش دندون پزشك رفتم وهمه ي آزمايشاي قبل بارداري رو انجام دادم واسيدفوليك مصرف ميكردم ،اون موقع مادرجون آماده ميشدبره فنلاندپيش داييت.تو ارديبهشت ٩٣توروازخداخواستيم وخداي مهربون ماروبي جواب نذاشت شكرگزارشم كه اينقدربزرگ ومهربونه بعدازدوهفته كه حتي تصورشم نميكردم ني ني من تودلم باشه بيبي چك گذاشتم اول يه خط بوداما يواش يواش خط ديگه هم پررنگ شد،واي خداي من باورنميكردم بابايي روصدازدم اون ازمن خوشحالتربودومنوميبوسيد شب بودوتاصبح خوابم نبرددوباره تست روانجام دادم ايندفعه كامل مشخص بود .
 
 
 
چون فك ميكرديم مثل آزمايشاي ديگه بايدصبح زودبريم آزمايشگاه تاروزبعدش صبركرديم ووقتي رفتيم گفتن آزمايش حاملگي بعدازظهره ،ساعت٥ آزمايشودادم وبايدساعت ٧بابايي جوابشوميگرفت كه بايه جعبه شيريني برگشت ويه ربع سكه هم بهم كادو دادالان ديگه دل تودلمون نبودچيكاربايدبكنم ؟ويه عالمه سوال ديگه فرداش رفتم پيش دكتررضازاده وهمه ي سوالاموپرسيدم .چقدسخت بودممانم اينجانبود نميخواستم فعلاًكسي بفهمه يواش يواش حالم داشت بدميشدحالت تهوع واستفراغ خستم كرده بودضعف شديدداشتم وخيلي شبا كم مياوردم وگريه ميكردم نميتونستم بيرون برم ومهمونيم نميرفتم تقريباًهمه شك كرده بودن حتي بابام زنگ ميزدكه چرااصلاًنمياي دلم خيلي براي ممانم تنگ شده بودبيشترازهميشه بهش احتياج داشتم ديگه يكي يكي زنگ ميزدن براي احوالپرسي وميگفتم معدم دردميكنه بلاخره اولين سنوگرافي رودادم خداي من چه حس عجيبي بودالان كه ديدمت بيشترحست ميكنم توت فرنگيم قربون اولين عكست برم 
10 هفته
14 هفته
 
كلي بابابايي خنديديم كه اين سرگنده شبيه كيه.باوجوداينكه دلم ميخواست ممانم اولين نفري باشه كه خبربارداريموميشنوه اماچون مادربزرگت نگران بودو ماهم توروديده بوديم فرداشبش رفتيم اونجاوبهش گفتيم كه خوشحال شدويه روزنشده عمه هات زنگ زدن وتبريك گفتن .خداروشكردوماه هرجوركه بودگذشت و مادرجون ازفنلاندبرگشت ووقتي خبروبهش دادم منوبوسيدوبينهايت خوشحال شدوقربونش برم خيلي به فكرم بودوبيشترروزابرام غذامياوردچون غذاهايي روكه خودم درست ميكردمونميخوردم.
عزيزدلم قوربونت برم لحظه شماري ميكنم براي ديدنت توت فرنگيم اين روزاخيلي زودناراحت ميشم وحساس شدم وخيلي اذيت ميشم فك كنم اين چندماه افسردگي گرفتم چون همه ي علايمشودارم  وازيه طرف استرسايي كه دكتراينجابهم ميداد مشكل رحم وعفونتو... كه بارفتن به تبريزوسنوگرافيو آزمايشات دقيق هيچكدومشون خداروشكردرست نبود١٤هفته بودي نازنينم وقرارشدنوزده هفته براي سنوگرافي سه بعدي دوباره به تبريزبريم. عزيزدلم مطالعه ي خيلي زيادي تواين مدت داشتم واطلاعاتموكامل كردموازاين بابت خوشحالم شروع كردم به خوندن قرآن وخداروشكرتواين مدت تونستم ختمش كنم وانشالله هميشه حافظت باشه وزيرسايه قرآن كريم سلامت،صالح،خوشبخت وعاقبت بخيرباشي.هرروز حتماً يه دونه سيب ويه ليوان شيرميخوردم وازتخم مرغ ومرغ محلي استفاده ميكردم وزيادماهي ميخوردم وخلاصه هرچيزي كه كمك ميكرد دخترم باهوش وسالم وزيبا باشه به كمك بابايي انجام ميدادم حتي موتزارت گوش ميدادم باوجوداينكه خودم خوشم نميومد واينكه ٢٨آبان براي سلامتيت گوسفندقرباني كرديمو ازاين بابت خيلي خوشحالم،فرشته ي من كلي درموردسنوگرافي سه بعدي خوندمومتوجه شدم اگه دكترماهري باشه وسريع كارشوانجام بده اصلاً ضرري نداره وباكلي پرس وجوبهترين دكترتبريزوپيداكرديم خيلي خوش اخلاق بودو بادقت تورو بهمون نشون ميدادكه يه صحنه عجيب ديديم. وچندبارفيلمو برگردوند واي خداي من عروسكم خميازه كشيد اونم چه بانازخودآقاي دكتراولين باربودچنين صحنه اي ميديد وميگفت ماشالله به قدرت خداوندومنوبابايي چندين بارتوخونه فيلمتونگاه ميكرديمو قوربونت ميرفتيم وايشون بهمون باقطعيت گفتن كه يه دخترخوشكل وسالم توي دله منه خداياشكرت پس من به آرزوم رسيدم ماهكم داره مياد.بلافاصله خريدبراي مسافركوچولومون شروع شد وچقدرلذت بخش بودامامن چون حالم زيادخوب نبودخيلي ازوسايلابابايي خودش برات ميخريدبيشترخريداروتبريزانجام داديم و دست مادرجون دردنكنه كه بااصرار پولشوبهمون دادتاباسليقه يخودمون باشه وتخت وكمدت هم خودش خريدقوربونش برم كه اينهمه زحمت كشيد.
شرايط سختي بوداينجابيمارستان خصوصي نداشت ودولتي هم سزارين نميكردن واسترس خيلي زيادي داشتم ممانم دلداريم ميدادوكلي باهام حرف ميزدن اماكارسازنبودمن استرس داشتم اززايمان سزارين ميترسيدم ونميتونستم به طبيعي فكركنم تنهافكركردن به ديدن روي ماهت آرومم ميكردعروسك خوشكلم خداكمك كردودل خانم دكتربه رحم اومدواسمم وبراي سزارين نوشت چقدخوشحال شدم سه هفته مونده بودبه اومدن مسافرم كه يه كارگراومدوكل خونه روكامل تمييزكرد وخودمم كمدهاوكابينتهاروتمييزكردم خلاصه خونه برق ميزدشوخي نيست يه مهمون خيلي عزيز،عزيزترازجانم قراره بيادواينجابشه خونه ي خودش.به سرعت لحظه هاي شيريني كه تودلم بوديوتكوناتواحساس ميكردم ميگذشت گيفتهاروهم آماده كردم،قراربود٥شنبه براي سزارين برم كه ٣٩هفته و٤روزبودي واين سن عالي بودسه شنبه مادرجون اومدوساك بيمارستانوآماده كرديم احساس ميكردم افتادم توي يه موج كه نميتونم وايسمومنوباخودش ميبره ديگه استرس ندارم ديگه خاليم ازهرحسي فقط نميخوام تورو درارن احساس ميكنم حس نكردن تكونات خيلي برام سخته نميدونم گيجم يعني فردااين موقع ماهكمو بغل ميكنم بوش ميكنم صداشو ميشنوم خدايابه اميدخودت...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)