ماه کوچولوی قلب ما

اولين هاي ماهكم

1394/11/12 2:15
نویسنده : مامان و بابا
217 بازدید
اشتراک گذاری
گل خوشكلم روزبه روز شكوفاترميشي ومن خداروشكر ميكنم كه شاهدشكفتنتم، عزيزدلم اين روزا داره به سرعت ميگذره وبزرگترميشي وخانم ترخيلي زيادتواين مدت تغييركردي مثلاً اولا ماشين دوست داشتي اما٥ماهگي به محض سوارشدن گريه ميكردي وهيچ جوري آروم نميشدي وخيلي سخت بودومجبور بوديم جايي نريم توماه رمضون كه همه جاشلوغ بودنميتونستيم بيايم بيرون ازخونه چون فرشته ي من خسته ميشدوحوصله نداشت منم نشستم كلي فكركردم كه چيكاركنم اذيت نشي ،بله پيداش كردم يه شب به بابايي گفتم بريم بيرون   اين بارماهكم اذيت نميشه گذاشتمت توكرير ١٠دقيقه بازي كردي وبعدش خوابيدي من كلي ذوق كرده بودم يك ماه بيشتربودازخونه نيومده بودم بيرون آرامش اون شبوفراموش نميكنم دخترم بزرگ شده وديگه دوست نداره توبغل باشه .باباييم از ذوق اينكه توتوماشين آرومي برنامه سفرگذاشت ويه هفته بعدازعيدفطر رفتيم تبريز هرچي ازخانوميت بگم كم گفتم قوربونت برم همه خستگي رو ازتنمون در آورديوما ٥روز تبريز مونديم والبته به كمك كريرواين اولين مسافرت ماهك در٩٤/٥/٤بود.
وقتي توخونه باهم بازي ميكرديم قلت ميدادم وتوهم كلي ذوق ميكردي واين شده بودعادتت وخودتم كه ميخواستي غلت بزني خيلي سريع اين كارو ميكردي وبراي همه جالب بودومثل توپ قل ميخوردي قوربونت برم خودتم بعدش ميخنديدي وخوشت ميومداماخسته ميشديوزود بايد برت ميگردونديم ميوفتادي روشكم ولي چون نميتونستي برگردي عصباني ميشدي وگريه ميكردي يه شب كه عمه هات خونه مابودن خودت براي اولين باردر ٩٤/٦/٢٧خودت برگشتي منم ازخوشحالي برات دست ميزدم بعدازتعجبشون گفتم كه ماهكم اولين بارش بود.
بعداز به دنيا اومدنت همه ميپرسيدن چراگوششوسوراخ نميكني اما نميتونستم گريتوببينم تنها چيزي بودكه ازواكسن زدن بهت برام سختتربودوازهمه مهمترنميتونستم بزارم بانخ وسوزن اين كارو انجام بدن خودت شبانميخوابيدي نميتونستم بزارم درد اينم بهش اضافه بشه باباييم ميگفت بزاريم هر وقت بزرگ شد خودش انتخاب كنه گوشش سوراخ باشه يانه .امانه من به اين فكرميكردم بزرگ بشه دردشو بيشتر احساس ميكني وازهمه مهمتر٣يا٤سالگي توهم دوست داري گوشواره خوشكل بندازي وبهمين دليل تصميم گرفتيم بريم يه جاي تمييزبادستگاه واي كه چقدسخت بودچه استرسي داشتم درد نداشت اماازصداش ترسيدي وكلي گريه كردي كه منم نتونستم جلوخودمو بگيرم باهات گريه ميكردم اماخداروشكرهمون لحظه بود و وقتي اومديم خونه كامل يادت رفته بود ودختر خوشكلم در٩٤/٨/٢٣گوشواره دار شد .
عزيزدلم نميدوني چه حس خوبيه ديدن اين لحظه هااولين حركتت وخزيدنت به جلو٩٤/٨/٢٣
من ازخوشحالي فرداشبش خونه باباجون كلي شكلات جلوت ريختم وتو تندتندميخزيدي قوربونت برمنفسم.
توپوتودستت ميگرفتي وازاينكه نميتونستي بندازيش عصباني ميشدي قربون عروسكم برم كه زود٩٤/٩/٣ يادگرفتوباهامون توپ بازي ميكرد.يه دونه ي من يواش يواش ميرفتي روزانو ولي چون دستتو حركت نميدادي باسرميخوردي زمين اماپشتكارت عاليه عزييزدلم و١٩/١٠/٩٤ دخترخوشكلم شروع كردبه چهاردستوپارفتن وبعديه هفته ازپله هابالا رفت ٩٤/١٠/٣٠ 
ماهكم خيلي شيطون شدي وعاشق رقصيدني خداروشكرخوب غذاميخوري وازهمه مهمترخداروشكرميكنم شاهداين لحظه هاي شيرين وتكرارنشدنيم،خيلي وقته به كمك وسايل مي ايستي.امافعلاً اولين قدم خوشكلتوبرنداشتي واثريم ازمرواريدات نيست اين روزا همه ي فكرمن برگزاريه يه تولد عالي براي پرنسسمه كلي تدارك ديدم اميدوارم همه چيزعالي باشه
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)