ماه کوچولوی قلب ما

تولد ماه کوچولوی ما

1393/12/23 1:33
نویسنده : مامان و بابا
231 بازدید
اشتراک گذاری

ماهک نازنین ما بعد از یه عالمه انتظار، صبح پنجشنبه شانزدهم اسفند به دنیا اومد. اولین سوالی که از پرستار پرسیدم این بود که سالمه ؟ گفت آره مثل دونه اناره ! نشونم داد، ماهک واقعا یه فرشته بود. عزیزم...

 

 

عزيزدلم ميخوام كامل خاطره روزميلادت روبنويسم(٥شنبه ١٦بهمن)

اون روزساعت ٥:٣٠ بيدارشدم همه چيزآماده بودخونه روكامل مرتب كردم گهواره ماهك عزيزم كنارتختم بودوبهش نگاه ميكردم وتوفكراين بودم كه دخترنازم قراره اونجابخوابه استرس داشتم اما نميزاشتم زياد اذيت بشم چون خوشحال  بودم كه طبيعي زايمان نميكنم وتونستم دكترروراضي به سزارين كنم.دوش گرفتم ويه آرايش ملايم كردم وبابايي روبيداركردم باهم نمازصبح رو خونديم هوا تاريك بود من لباسام رو پوشيدم وبابايي دوربين رو روشن كرده بودو فيلم ميگرفت ازاتاق دخترم ومن آخرين عكس دوره حاملگي روهم گرفتم وساك خودم وماهك روبرداشتيم رفتيم دنبال مادرجون (مامان من) وبه سمت بيمارستان راه افتاديم. رفتيم بلوك زايمان شلوغ بود اماخداروشكرماما آشنابود و منو اولين نفرصداكرد خاله نادياهم اومده بودكمك كرد لباس مخصوص پوشيدم وچون مخالف سزارين بودميگفت  مارياميتوني پشيمون شي امامن تصميموگرفته بودم .رفتم به اتاقي كه سوندوصل ميكردن خيلي ميترسيدم چون همه ي اين مراحلو توخاطرات دوستان ني ني سايت خونده بودم وازتجربه هاشونم استفاده كردم مثل پربودن مثانه موقع سوندوصلكردن وخداروشكربرخلاف تصورم اصلاً دردنداشت.

يه آقايي اومدتااتاق عمل راهنماييم كنه نميتونستم به مامانم نگاه كنم چشم دوتامون خيس بود داشتم ازاسترس ميمردم ميخواستم فراركنم اماچاره اي نداشتم نصف راهورفته بودم.
چرابابايي اونجانبود؟ اين استرسموبيشترميكرد اماخداروشكرخودشورسوندوتونستم ازش خداحافظي كنم .حالاديگه تنها بودم پاهام ميلرزيد وارد يه اتاق بزرگ شدم يه تخت وسط اتاق بودگفتن بشين وخم شو سوزن اول روكه براي بيحسي زدن كج شدويكي ديگه زدن بايدبلافاصله دراز ميكشيدم پاهام گرم شدو داشت بيحس ميشداما همزمان انگارنفسمم بالانميومد شروع كردم به ناله كردن نميتونستم حرف بزنم امابارسيدگي آقاي مهربوني كه اونجابودخيلي بهترشدم جلوموبايه پارچه سبزپوشوندن فشارروي شكمم روبراي ضدعفوني احساس ميكردم وديگه هيچي حس نكردم كه يهوتكوناي خيلي شديدي ميخوردم داشتن بچموازتودلم ميكندن  بعدچنددقيقه آقاهه گفت بچتوبيرون آوردن ومن همه ي حواسموجمع كردم صداشوبشنوم پرسيدم چراگريه نميكنه خنديدو گفت عجله نكن وقشنگترين صداي دنيا به گوشم خوردپرسيدم سالمه گفتن چرانباشه وخانم دكترمهربونم دخترنازموآوردكه ببينمش واي خداي من اين تكه اي ازوجودمنه اين ماهكه عزيزمنه خداياشكرت اين زيباترين حس دنيابودچقدقشنگ بودداشت نگام ميكرد ناخوداگاه شروع كردم به گريه ودعابراي همه منتظراكه اين لحظه روببينن وعاقبت بخيري دخترگلم و...
دخترم روبردن وساعت روكه پرسيدم گفتن ٩:١٠ اين قشنگترين لحظه دنيا بودكه فرشته من زميني شد
توفاصله بخيه زدن خوابم برد. بعدپانسمان پارچه روكه برداشتن دستمو روشكمم گذاشتم خالي شده بود دلم براي ماهكم تنگ شد ميخواستم زود ببينمش  بردنم ريكاوري يه ربع اونجا موندم بعدبردنم بيرون دم درتنهاهمسرعزيزموديدم چون بقيه پيش ماهك بودن ازش پرسيدم ماهك رو ديدي گفت آره خيلي خوشكله وبعد مامانمو ديدم كه گريه ميكرد قربونش برم خيلي نگران من بود وخاله مژده هم اومده بود مادربابايي  با٣تاعمه عزيزت وزن عمومهري اومده بودن وبهم تبريك ميگفتن واي كه چقدخوشحال بودم بعدچنددقيقه بابايي يه عالمه شيريني فرستاده بود باچند شاخه رزقرمزبراي من چون ديگه اجازه نميدادن بابايي بيادتو به خاله ناديا گفته بودبيادوازت عكس بگيره وبراش ببره. بعدازاينكه لباستوپوشوندن آوردنت پيشم گفتم خوش اومدي به اين دنيا عزيزدلم توبودي توشكم من كه همه خنديدن. واون شب توبيمارستان موندم ومامان عزيزم پيشم بود كه حالاميدونم وجودش چه نعمت بزرگيه ازخداسلامتي وطول عمرشوميخوام واينكه منم بتونم مثل مادرعزيزم يه مادرخوب براي توباشم. ماهك عزيزم ديگه يه تكه ازقلبم بيرون ازوجودم ميتپه كه اگه مشكلي براي تپشش پيش بيادمن ميميرم
خيلي دوست دارم  
 
 
اولین بار که آوردنت پیشم فرشته من :

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)